چُرتم پاره شد و سرم را بلند کردم. مردی با لباس کهنه وسط اتوبوس ایستاده بود و گونی بزرگی جلوی پایش بود.
در یک دستش، چند اسکاچ بود و با دست دیگرش سعی میکرد تعادلش را حفظ کند.
دوباره صدایش بلند شد: «بخرید... خانومها بخرید... خارجیه...»
نگاه سرسری به اتوبوس انداختم. همه با نگاه یخزده زل زده بودند به مرد و اسکاچهای خارجیاش. هیچ دستی برای خرید دراز نمیشد. مرد چندبار دیگر هم حرفهایش را تکرار کرد، اما کو گوش شنوا؟ وقتی دید خبری نیست، به سمت آقایان برگشت و گفت: «شماها بخرید. مگه مردها ظرف نمیشورن؟!»
شکیبا تفرشی
۱۶ساله از تهران